به ندا اعتماد کن...

 


کوهنورد به سختی بالا می‌رفت ...
سنگ‌ها را یکی پس از دیگری محکم می‌گرفت و خود را بالا می‌کشید.
با این که هنوز به قله خیلی مانده بود، اما اگر از پایین نگاه می‌کردی بسیار بالا آمده بود.
سوز و سرما و کولاک تمام اطرافش را فرا گرفته بود و به سختی می‌توانست به اطراف نگاه کند. اما او با اراده‌ای محکم به بالا می‌رفت و سرسخت خود را بالا می‌کشید و عاشقانه به قله می‌اندیشید.
در این کشاکش، ناگهان پایش لغزید و دستانش از طناب کنده شد
و لحظه‌ای بعد در میان زمین و هوا پرتاب شد.
کوهنورد حالا دیگر کوهنورد نبود.
هر چه به بالا رفته بود با چنان سرعتی داشت به پایین برمی‌گشت.
در این میان ... زمانی که به زمین پرت می‌شده زندگی‌اش را مرور می‌کرد.
لحظات به سرعت باد می‌گذشتند
و او انگار که فیلم زندگی‌اش را با دور تند نگاه کند ... مرور می‌کرد.
زنش ... بچه‌اش ... پدرش... مادرش...
یک لحظه با تمام ذره ذره وجودش از خدا خواست که زنده بماند...
و هنوز لحظاتی نگذشته بود که طنابش به جایی گیر کرد و بین زمین و هوا معلق ایستاد.
هوا تاریک و مه‌آلود بود.
به طوری که تا یک متری خود را نمی‌توانست ببیند.
سوز بود و کولاک ...
کوهنورد باز در دل دعا کرد که خدایا... کمکم کن ...نذار اینجا یخ بزنم و بمیرم.
هنوز دعا در دل کوهنورد گفته نشده بود که ناگهان صدایی در اعماق دره پیچید:
«طناب را رها کن ... نجات خواهی یافت...».
کوهنورد به اطراف نگاه کرد.
صدا چنان عظمتی داشت و چنان آسمانی بود که وی را شگفت‌زده کرد، اما نتوانست بپرد.
به پایین نگاه کرد.
هیچ نمی‌دید.
سیاهی محض بود و تاریکی...
ندا دوباره برخاست:
«خود را رها کن... و به زمین بنداز ... نجات خواهی یافت...»
کوهنورد از ترس می‌لرزید ...
از سرما هم ...
نمی‌توانست ... نمی‌توانست به صدا اعتماد کند و تن به دره بسپارد ...
و همچنان به طناب باقی ماند...
هنگام صبح،
کوهنوردانی که در راه رفتن به کوه بودند در سر راه پیکر بی‌جان و یخ زده کوهنوردی را دیدند
که از کوه با طنابی آویزان بود
و در فاصله یک متری زمین جان سپرده بود!

 

 

خب بچه‌ها   اینم لینک نتایج قرعه کشی موبایل      http://www.irantelecom.ir/mobile/        

 

نظرات 4 + ارسال نظر
آتنا دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.ba2.blogfa.com

کاش می شد سرزمین عشق را در میان گامها تقسیم کرد


کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تقسیم کرد


کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد


کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد


کاش می شد بر تمام مردمان پیشوند انسان را گذاشت


کاش می شد دل را شاد کرد بر لب خشکیده ای یک لاله کاشت


کاش می شد در ستاره غرق شد در نگاهش عاشقانه تاب خورد


کاش می شد مثل غازهای سپید از لب دریای مهرش آب خورد

حرفهای نگفتنی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:28 ب.ظ http://www.mimic.blogsky.com

با من بگو از شمارش نفسهایت ... ~

تنهاترین تنها(سمانه) سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:43 ق.ظ http://www.tanhatarin-tanha.blogfa.com

سلام دوست من
خوشبحالت آینده ای رو میبینی
ما که پاک نا امیدیم
آپ کردی خبرم کن
موفق باشی وخوش.............

انوش سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:00 ب.ظ http://www.anoosh25.blogfa.com

اصلا شما هر وقت رفتی کوه طناب با خودت نبر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد